یه شبه داداش بیخیال...

شب عروسی...

آقا داماد ماشین واز گل فروشی گرفته با دو تا فیلم بردار میرسه به آرایشگاه عروس .

عروس خانوم میاد...

اما !!!

اما !!

این کیه  ؟

چرا دیگه حجاب نداره !!!!!!

به داماد میگی :

چرا عروس حجاب نداره ؟

میگه : بیخیال !!! همین یه شبه !!!

سوار ماشین میشن

راه میفتن توخیابونا داماد بوق میزنه

میگه  : آی مردم بیاید

بیایید زنم زیبا شده بیاید تماشا !!!!

به سالن میرسن آقا داماد به همراه عروس وارد  قسمت زنونه میشه !!!!

یه ساعت بعد میاد بیرون میگی :

 اونجا بین اون همه نا محرم چیکار میکردی ؟

داشتم با عروس میرقصیدم که فیلم بردار فیلم بگیره !!!

چی ؟

میرقصیدی ؟ بین اونهمه زن ؟

نمیدونی گناه ؟

میگه : چرا ٬ میدونم !

اما ٬ بیخیال همین یه شبه !!!

وارد قسمت آقایون که میشی از تعجب شاخ در میاری

یه سری اون وسط یه حرکاتی انجام میدن

مثل........

میپرسی: اینا چیکار میکنند ؟

میگن : دارن میرقصن !!!!

تا به خودت میای میبینیاِ اِ داماد هم رفته وسط

داره حرکات موزون انجام میده همه هم دارن بهش پول میدن

بعدم شروع کرده سر میزها رقصیدن تا اونایی که پول ندادن هم مجبور بشن که به قول داماد شادباش بدن!!!

خوب دیگه میخوان شام بدن

داماد باید دوباره بره قسمت بانوان !!!!

تو راه میگه  : سیصد هزار تومن شادباش گرفتم

میگی : خرج این پول تو زندگی اشکال داره

میگه : میدونم ! اما ٬ بیخیال همین یه شبه !!!

حالا شام خورده شده  میخوان برن  سمت خونه داماد

یه کارناوال راه انداختن

که باید ببینی !!!

صدای آهنگشون خیابون پر کرده  

شروع به حرکت میکنن که یهو وسط خیابون همه پیاده میشن

داماد آوردن پایین شروع کردن رقصیدن

میگی : آقا داماد راه مردم بستی حق الناسه

میکه : میدونم ! اما بیخیال همین یه شبه!!

خونه داماد هم که میرسی اوضاع همین جوریه

مجلس تموم میشه

به داماد میگی :

امشب خیلی گناه کردی !

میگه : میدونم ! اما ٬ بیخیال همین یه شب بود !!!

میگی : امشب برای تو ٬

ویزای جهنم صادر شد !!!

دیگه نمیگه میدونم.............

ما واقعاً منتظر ظهوریم ؟

برداشت از وبلاگ :  ღ❤...لبیک یا زهرا...❤ღ

گردان زنان غواص

امام منجی به نقل از وبلاگ “بچه های حرم” نوشت:ماجرای روحانی شهیدی که به گردان زنان غواص فرستاده شد!وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهه‌های حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به گردان حضرت زینب(س) بروی.

 لطفا به ادامه مطلب بروید ...

ادامه نوشته

دلخوری لاک پشت از خدا و پاسخ خدا به او!

http://s5.picofile.com/file/8113839376/l_p.jpg

پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. سنگ‌پشت،‌ ناراضی و نگران بود. پرنده‌ای‌ درآسمان‌ پر زد، سبک؛ و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست. کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی.
من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ نا امیدی.
خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک‌ بود. و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد. چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است.
حتی‌ اگر اندکی. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست،‌ تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی.
خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت. دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راه‌ها چندان‌ دور.
سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: رفتن، حتی‌ اگر اندکی...

رضا سگه!

defae-moghadas-noorozahra-192

رضا سگه … یه لات بود تو مشهد … هم سگ خرید و فروش می کرد و هم دعواهاش از نوع … بود

یه روز داشت میرفت سمت کوه سنگی برای دعوا و غذا خوردن … دید یه ماشین داره تعقیبش می کنه … آرم ماشین : ” ستاد جنگهای نا منظم” راننده، شهید چمران
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت : ” فکر کردی خیلی مردی ؟! ”
-
بروبچ اینجور میگن !!
-
اگه مردی بیا بریم جبهه ………………
به غیرتش بر خورد … راضی شد …. بردش جبهه ……
***********************************
شهید چمران تو اتاق نشسته بود … یه دفعه دید که صدای دعوا میاد ! … با دست بند، رضارو آوردن تو اتاق … رضارو انداختنش رو زمین : ” این کیه آوردید جبهه ؟! ……. ”
رضا شروع کرد به فحش دادن
دید که شهید چمران توجه نمیکنه …. یه دفه داد زد : ” کچل با توام …!!!! ”
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد : ” چی شده عزیزم ؟ چیه آقا رضا ؟ چه اتفاقی افتاده ؟
قضیه این بود…. آقا رضا داشت میرفت بیرون …. بره سیگار بگیره و برگرده … با دژبان دعواش شده بود ….
شهید چمران : ” آقا رضا چی میکشی ؟!! …. برید براش بخرید و بیارید …! ”
شهید چمران و آقا رضا … تنها تو سنگر
آقا رضا : میشه یه دو تا فحش بهم بدی ؟! کشیده ای، چیزی !!
شهید چمران : چرا ؟!
آقا رضا : من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده … تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه
شهید چمران : اشتباه فکر می کنی …! یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده … هی آبرو بهم میده … تو هم یکیو داشتی که هی بهش بدی میکردی بهت خوبی می کرده …! گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم … یکم مثل اون شم …!
آقا رضا جا خورد ……………….. رفت تو سنگر نشست … زار زار گریه می کرد
اذان شد ….. آقا رضا اولین نماز عمرش بود ………….. رفت وضو گرفت … سر نماز ، موقع قنوت صدای گریش بلند بود …….
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد …… صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد
آقا رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد …. فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش ….
توبه واقعی و یه نماز واقعی …………

من : « توبه واقعی و نماز واقعیم آرزوست …. به دو رکعتش هم راضیم …. »
وقتی عقل ,عاشق میشود
عشق ,عاقل میشود و…!
)
شهید)میشوی!
شهید دکتر مصطفی چمران

درد فراق

جمعه يعني زانوي غم در بغل

بر سر سجاده هاي العجل

جمعه يعني اشک هاي انتظار

جمعه يعني شکوه از هجران يار

جمعه يعني آه.الغوث.الامان

در فراق مهدي صاحب زمان

از وقتی که مسجد مدینه ساخته شد، پیامبر(ص) در موقع خطبه خواندن و سخنرانی مخصوصا
روزهای جمعه در مقابل انبوه جمعیت، بر تنه ی درخت خرمائی که در صحن مسجد باقی مانده
بود تکیه می داد،تا این که جمعیت زیاد شد پیشنهاد کردند که منبری برای رســــول خـــدا (ص)
بسازند تا مردم به آسانی ایشان را ببینند. آن حضرت اجازه فرمودند و منبری از چـــوب با دو پله
و عرشه ساختند.
اولین جمعه ای که پیش آمد،رسـول اکرم (ص) جمعیت را شکافت و آن ستون را پشت سر نهاد
و به طرف منبر رهسپار شد. همین که بر عرشه ی منبر قـرار گرفت یک مرتبه صــــدای نــــاله ی
ستون خشکیده(همان تنه ی درخت خرما) مانند زن بچه مرده،بلند شد.در اثر ناله ی آن ستون
صدای جمعیت به گریه و ناله بلند گردید. پیامبر (ص) از منبر به زیر آمده ستون را در بغل گرفت و
دست بر آن کشید و فرمود: آرام باش! و از او دلجویی کرد سپس به طرف منبر برگشت و فرمود:
مردم! این چوب خشک نسبت به رسول خدا (ص) اظهار علاقه و اشتیاق می کند و از دوری وی
محزون می گردد ولی برخی از مردم چه به من نزدیک شوند چه دور،باکشان نیست. اگـر من او
را در بغل نگرفته و دست بر آن نکشیده بودم تا روز قیامت از ناله خاموش نمی شد.

این درخت یک لحظه از پیامـــبر (ص) دور شد این چنین ناله زد با این که رســـول خــــدا (ص) را
مشاهده می کرد، ولی ما سالهاست که امام زمانمان(عج) را نمی بینیم و از او دور هستیم با
این حال مشغول زندگی عادی خــودمان هستیم. به فکر همه کس و همه چیز هستیم به جـــز
امــــام زمـــانمان (عج). همه ی فکــرها به ذهنمان خطور می کند جز فکــر امـــام زمـــان (عج).

مهدیا بر ره تو منتظرانیم هنوز


تا بیایی به رهت دل نگرانیم هنوز


به امید دم زیبای وصال رخ تو


زنده در سیر جهان گذرانیم هنوز


با خیال رخ زیبای تو ای راحت جان


فارغ از دیدن روی دگرانیم هنوز

                                                           دعا برای فرج امام زمان یادتون نره ...

دعا برای دیگران

آورده اند که یکی از بندگان خدا  بسیار دعا میکرد ولی هر چه بیشتر دعا میکرد کمتر اجابت میشد روزی از اجابت نشدن دعایش به درگاه خدایش شکایت برد که تو گفتی دعایم کنید اجابتتان میکنم ، دعایم چرا اجابت نمیشود در همان هنگام وحی الهی نازل شد که ای بنده ی ما برو با زبانی که ما را معصیت نکرده ای دعا کن تا اجابتت کنیم بنده خدا تعجب کرد وگفت خدابا ولی این چگونه ممکن است که من با زبانم گناه ها که نکرده ام  ومعصیت ها که انجام نداده ام جواب آمد که تو با زبان دیگران مرا گناه نکرده ای و دیگران با زبان تو گناه نکرده اند پس تو برای دیگران دعا کن و بگو دیگران برایت دعا کنند .

بیایید برای همدیگر دعا کنیم تا اجابت شود که این شیوه بانوی دو عالم ام ابیها فاطمه الزهرا(سلام الله علیها) است که اول برای همسایه دعا میکرد و دوم برای همسایه ...

بیایید در این ماه عزیز بهار الائمه دیگران را در دعایمان فراموش نکنیم . همه بیماران ، گرفتاران ، درماندگان و همه کسانی که دستشان از این دنیا کوتاه شده

و از همه مهمتر برای ظهور امام منجی مان دعا کنیم ...

اللهم عجل علی ظهور مولانا صاحب الزمان

                                                                            نظر و دعا یادتون نره ...

عقل

دانشجویی سرکلاس فلسفه نشسته بود.موضوع درس درباره ی خدابود.                

استادپرسید:

آیادرکلاس کسی هست که صدای خداوند را شنیده باشد؟

کسی پاسخ نداد.

استاد دوباره پرسیدآیاکسی هست که خدارالمس کرده باشد؟

دوباره کسی پاسخ نداد.

استادبرای سومین بار پرسید:آیادرکلاس کسی هست که خدارادیده باشد؟

برای سومین بارهم کسی پاسخ ندارد.

استادباقاطعیت گفت:بااین وصف،خداوجود ندارد.

آن دانشجو به هیچ وجه بااین استدلال استاد موافق نبودواجازه خواست تاصحبت کند.

استادپذیرفت.دانشجوازجایش برخاست وازهمکلاسی هایش پرسید:

آیادرکلاس کسی هست،که عقل استادرالمس کرده باشد؟

هم چنان کسی چیزی نگفت.

آیادرکلاس کسی هست که عقل استاد را دیده باشد؟

وقتی برای سومین بارکسی پاسخ نداد،دانشجوگفت:

پس نتیجه می گیریم که استادعقل ندارد!

منبع:کتاب حکمت آموز  نویسنده:محمدغلامی

برگرفته از وبلاگ مهرانه:http://www.celara2000.blogfa.com

شور حسینی!

به گزارش خبرگزاری اهل‌بیت(ع) ـ ابنا ـ در مسیر نجف به کربلا و از میان پرچم‌های مختلف که توسط زائران پیاده حرم حسینی حمل می‌شد، پرچم فرانسه توجه همگان را به خود جلب می‌کرد، به سراغ آن پرچم که رفتند، دیدند زنی مسیحی از فرانسه این پرچم را حمل می‌کند، وقتی از او درباره رفتن به زیارت امام حسین(ع) پرسیدند، گفت: من در زمان اشغال عراق به صورت داوطلبانه به نیروهای ائتلاف ملحق شدم...

ادامه نوشته

9 سکانس از دختر زیبایی که پیر شد!

سكانس اول:

دختر بچه كه بودم، دختران زيباي جوان رو كه مي ديدم خيلي حسرت مي خوردم. دوست داشتم زود به سن و سال اونها برسم تا بتونم خودمو به رخ همه بكشم. بتونم زيبايي خودمو نشون بدم. برنامه هاي ماهواره اي هم تأثير زيادي روي من گذاشته بود. زنان و دختران توي ماهواره هميشه عزيز و نور چشم بودند و مدام ازشون فيلم و تصوير پخش مي شد….

سكانس دوم:

وقتي به زيبايي رسيدم و بر و رويي پيدا كردم، به خاطر نوع لباس پوشيدنم خيلي مورد توجه بودم، اينقدر جلوه داشتم كه ناخودآگاه پسرا و مرداي زيادي كه با من برخورد داشتند، نمي تونستند حرفي نزنند...

ادامه نوشته

یک داستان جالب!

این متن خاطره یک روحانی جوان است. که پیشنهاد می‌دهیم تا انتها آن‌را بخوانید. بگذارید از اول سفر برایتان بگویم سفری که با خواهران دانشجو جهت زیارت مشهد مقدس برگزار شده بود از میان اتوبوسی که ما با آن‌ها همسفر بودیم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند...

به ادامه مطلب بروید(فوق العاده زیباست)...

ادامه نوشته

جمله ای جالب!

هروقت دعوت می شد برای برنامه یا کلاس یا یکی از دوستانش می خواست باهاش قرار بزاره، یه نگاه به تقویمش می کرد و اگر اون زمان وقتش پر بود مودبانه معذرت میخواست: ببخشید تو اون زمان من وقتم پره یا ببخشید من یه قرار ملاقات مهم دارم و …

ادامه نوشته

خاطره ای از یک کودک!

زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ میکردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم
ادامه نوشته

حکایتی خواندنی از امام رضا(ع)

امام رئوف

امام رضاع در خراسان بود و در ظاهر ولیعهد مامون به شمار می آمد، شماری از شیعیان برای دیدار آن حضرت به خراسان آمده بودند، و از دربان اجازه ورود می خواستند، دربان برای ان ها از حضرت اجازه می طلبید ولی ایشان اجازه نمی داد…

به ادامه مطلب بروید...

ادامه نوشته

ماجرای گنجشک و امام رئوف!

گنجشک

راوى: سلیمان (یکى از اصحاب امام رضا(ع) حضرت رضا(ع) در بیرون شهر، باغى داشتند. گاه‏گاهى براى استراحت به باغ مى‏رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکى هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته مى‏شد و صداهایى گنگ و نا مفهوم از گنجشک به گوش مى‏رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزى مى‏گفت.
امام علیه السلام حرکت کردند و رو به من فرمودند: «ـ سلیمان!... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمى به جوجه‏هایش حمله کرده است. زودباش به آن‏ها کمک کن!...
با شنیدن حرف امام ـ در حالى که تعجب کرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله‏هاى لب ایوان برخورد کرد و چیزى نمانده بود که پرت شوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه مى‏گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافى نیست؟!»