و اینک آخرالزمان
آیا مایل هستید که مستند و اینک آخرالزمان روی وبگاه آپلود شود؟
اگر جوابتان مثبت است ما در قسمت نظرات این پست باخبر کنید.
آیا مایل هستید که مستند و اینک آخرالزمان روی وبگاه آپلود شود؟
اگر جوابتان مثبت است ما در قسمت نظرات این پست باخبر کنید.
ولادت امام مهــــــــــــــــــــــــــــــدی (عج) مبارک باد
به مناسبت در پیش داشتن میلاد با سعادت مهدی موعود و مزین بودن نام این وبگاه به نام آن حضرت تصمیم گرفتیم تا برای جشن ولادت ایشان سنگ تمام بگزاریم و مطالب مختلفی را پیرامون آن حضرت و آخر زمان در وبگاه قرار دهیم امید است که مورد توجه شما بازدیدکننده گرامی قرار گیرد.
امروز مجموعه تصاویری را به موضوع حضرت مهدی آماده دانلود کرده ایم.
ولادت امام حسیـــــــــــــــــــــــــــــــــن (ع) مبارک باد
راوی:خلبان آزاده تیمسار اکبر صیاد بورانی-برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت
در دوران تحصیل در آمریکا ، روزی در بولتن خبری پایگاه ((ریس)) که هر هفته منتشر می شد ، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد ، مطلب این بود:
((دانشجو بابایی ساعت 2 بعداز نیمه شب می دوید تا شیطان را از خود دور کند.))
من و بابایی هم اتاقی بودیم . ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم ، او گفت: چند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود . رفتم میدان چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل((باکستر)) فرمانده پایگاه با همسرش از مهمانی شبانه برمی گشتند. آنها با دیدن من شگفت زده شدند.کلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد.نزد او رفتم.او گفت: در این وقت شب برای چه می دوی؟
گفتم:خوابم نمی آید خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم.گویا توضیح من برای کلنل قانع کننده نبود . او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم.به او گفتم: مسائلی در اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به کناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم ویا دوش آب سرد بگیریم .
آن دو با شنیدن حرف من ، تا دقایقی می خندیدند ، زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسائل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درک کنند.
راوی:سرهنگ ولی الله کلاتی-برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت
در آذرماه 1362 سرهنگ بابایی ، که تا آن زمان پست فرماندهی پایگاه اصفهان را عهده دار بودند ، به سمت معاونت عملیات نیروی هوایی منصوب شدند و به همین خاطر به تهران انتقال یافتند. ایشان در زمان تصدی فرماندهی پایگاه ، به کارگران کمک و مساعدت فراوان می کردند . هنگام خداحافظی ، به من ، که در آن زمان مسئولیت پشتیبانی پایگاه را به عهده داشتم ، سفارش کردند که از وضع آنها غافل نباشم و مبلغی را که به عنوان کمک به کارگران می دهم یادداشت کنم تا رد فرصت مناسب به بنده بپردازند. از آن پس هروقت از تهران به بنده تلفن می کردند ، می گفتند :
- به سروان کلاتی بفرمایید مشت علی نقی با شما کار دارد.
((مشت علی نقی)) نام یکی از کارگران پایگاه بود و ایشان هربار نام یکی از کارگران را می گفتند. این موضوع برای من معمایی شده بود ، تا یانکه در یکی از دیدارهایی که با ایشان داشتم ، موضوع را مطرح کردم. ایشان در جواب گفتند:
- من می خواهم ببینم که اگر کارگران پایگاه هم با شما کار داشته باشند شما جوابشان را می دهید و یا اینکه هرکه درجه اش بالا باشد و پست مناسبی داشته باشد جواب تلفن را می دهید.
راوی:ستوان هوشنگ آل ابراهیم-برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت
زمانی که عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود ، پدرش مرحوم حاج اسماعیل بابایی ، گاهی برای دیدن او به اصفهان می آمد . یک شب عباس در منزل ما بود که پدرشان آمدند. پس از صرف شام ، حاج اسماعیل گفت:
- عباس جان ! امروز یکی از دوستان اصفهانی من که تو هم او را می شناسی از من تقاضایی کرده است.
عباس درحالی که در مقابل پدر متواضعانه نشسته بود گفت :
- چه تقاضایی پدرجان !
حاج اسماعیل گفت :
- این بنده خدا پسرش به خدمت سربازی رفته و اکنون در پایگاه نیروی زمینی کرمان مشغول خدمت است . از من خواسته که اگر ممکن است از تو بخواهم تا او را به اصفهان منتقل کنی ، البته می دانم که تو از این کارها نمی کنی ، ولی چون خیلی اصرار کرد قول دادم تا این موضوع را به تو بگویم.اگر امکان دارد این کار را انجام بده.
چون عباس احترام خاصی برای پدرش قائل بود ، تصور کردم که در آن لحظه با گفتن کلمه ((چشم)) موضوع را پایان می دهد ، ولی حدس من درست نبود. او بنابر عادتی که داشت دستی بر سر کشید و با احترام گفت :
- پدر جان ! شما که خودتان می دانید من هرگز از این کارها نکرده ام و نخواهم کرد. من اهل پارتی بازی نیستم . پس ، از شما خواهش می کنم اصرار نکنید که بیش از این شرمنده می شوم.وقتی که جوان های این مردم در مناطق جنگی اسلحه بدست ، درحال نبرد با دشمنان دین و مملکت ما هستند ، من چطور می توانم فرزند این آقا را از کرمان به اصفهان بیاورم. نه ، من تبعیض قائل نمیشوم.
حاج اسماعیل که با خلق و خوی عباس آشنایی کامل داشت دیگر اصرار نکرد. عباس برای اینکه خاطر پدر مکدّر نشود گفت :
- پدرجان ! می دانی که من شما را چقدر دوست دارم و خودت مرا می شناسی... .
پدر حرف عباس را قطع کرد و گفت:
- می دانم پسرم.
سپس هر دو لبخندی زدند و به گونه ای که گویا بخواهند چیزی به هم بگویند ، در چشمان یکدیگر خیره شدند.
راوی:مرحوم حاج اسماعیل بابایی-برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت
بعداز ظهر یکی از روزهای پاییزی ، که تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت ، او را به محل کارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم . در اتاق کارم به عباس گفتم :پسرم پشت این میز بنشین و مشقهایت را بنویس.
سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی ، آنها را برای جدا کردن و نوشتن شماره به اتاق کارم آوردم . روی میز به دنبال مداد می گشتم . دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است ، پرسیدم:عباس ! مداد خودت کجاست؟
گفت:در خانه جا گذاشتم.
به او گفتم :پسرم این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط کارهای مربوط به اداره انجام داد. اگر مشق هایت را با آن بنویسی ممکن است در آخر سال رفوزه شوی.
او چیزی نگفت.چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به برگرداند.
راوی:پرویز سعیدی-برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت
یک روز در کلاس هشتم درس می خواندیم ، هنگام عبور از محلّه ((چگینی)) که از توابع شهرستان قزوین است ، یکی از نوجوانان آن جا بی جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم . ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر . عباس پیش آمد و برخلاف انتظار ما، که توقع داشتیم او به یاریمان بیاید ، سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند وبه درگیری پایان دهد ، وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید ، ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل ، با ما درگیر شد. من و دوستم از حرکت عباس به خشم آمده بودیم ، به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض ، از او قهر کردیم . سپس بی آنکه به او اعتنا کنیم ، راهمان را در پیش گرفتیم ، امّا او در طول راه به دنبال ما می دوید و فریاد می زد :
-مرا ببخشید، آخر شمات دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید.
امام زین العابدین(ع) داخل قبر شد. بدن پاره پاره حسین(ع) را گرفت تا در میان قبر بخواباند. بنی اسد هم دور قبر ایستاده اند. امام زین العابدین(ع) می خواهد صورت بابایش را ببوسد، اما دید حسین(ع) سر ندارد، یک وقت دیدند صدای ناله آقا داخل قبر می آید. وقتی نگاه کردند دیدند آقا خم شده و لبهایش را به رگهای بریده گذاشته است. آی حسین! حسین! حسین!
اللهم صل علی محمد و آل محمد، بحق الحسین یا الله!
منصور دستور داد: بروید امام جعفر صادق(ع) را بیاورید. جوان رذلی که اسمش محمد بود شبانه نردبان گذاشت و از روی دیوار بی خبر آمد بالای بام و از آنجا به صحن خانه نگاه کرد، دید امام صادق دارد نماز می خواند. جوان پایین آمد و بعد از آنکه نماز آقا تمام شد به آقا گفت: آقا من مأمورم شما را ببرم. فرمود: مانعی ندارد. پس بگذار من به اتاق بروم و لباس بپوشم. گفت: نمی شود آقا. هر چه آقا اصرار کرد این جوان بی ادب قبول نکرد. با آن وضعیت از خانه بیرون آمدند. این پسر رذل سوار بر استر شد امام صادق(ع) پیرمرد هم پیاده به راه افتاد. این جوان هی استر را تند می راند. محمد بن ربیع می گوید: یک وقت نگاه کردم دیدم از بس آقا دویده نفسهایش به شمارش افتاده. دلم سوخت. عنان استرم را کشیدم و استر را نگه داشتم. پایین آمدم و گفتم: جعفر بن محمد! تو هم سوار شو! آقا سوار شد. رسیدیم به کاخ. ربیع پدر محمد جلو آمد و سلام کرد. گفت: آقا عذر می خوام. می دانید مأمورم و معذورم. آقا فرمود: اجازه می دهید من دو رکعت ناز بخوانم؟ گفت: بفرمایید. حضرت کناری ایستاد و دو رکعت نماز خواند. ربیع می گوید: دیدم بعد از نماز، دستهایش را بلند کرد طرف آسمان و لبهای مقدسش آهسته آهسته می جنبید. اما نمی دانم چه می گفت. زمزمه های آقا تمام شد. فرمود: ربیع! می خواهی مرا ببری ببر. ربیع می گوید: آستین آقا را گرفتم و داخل کاخ آوردم. تا چشم منصور دوانقی به قیافه امام صادق(ع) افتاد، آنقدر به ایشان توهین کرد که حد نداشت. امام صادق(ع) با سر بدون عمامه، با بدن بدون عبا و قبا، با پای برهنه ایستاده بود و این نانجیب هر چه از دهانش بیرون می آمد به آقا گفت.آقا هم سرشان را پایین انداخته بودند. یک وقت منصور دست به قبضه شمشیرش برد و به اندازه یک وجب شمشیر را بیرون کشید. ربیع می گوید: ای داد! الان اقا را می کشد. یک وقت دیدم منصور شمشیرش را غلاف کرد. مقداری فکر کرد باز به اندازه دو وجب شمشیر را بیرون کشید. گفتم الان آقا را می کشد. باز دیدم شمشیر را غلاف کرد. یک وقت دیدم تمام شمشیر را بیرون کشید. به خودم گفتم : به خدا قسم اگر شمشیر را به من بدهد و بگوید:امام صادق را بکش اول خودش را می کشم. هر طور می خواهد بشود. یک وقت دیدم تمام شمشیر را غلاف کرد و از تختش پایین آمد. امام صادق(ع) را بغل کرد و بوسید. آقا را برد جای خودش نشاندو عذر خواهی کرد. گفت: آقا معذرت می خواهم سوءتفاهمی شده بود آقا! خواهش می کنم برگردید. منصور گفت: ربیع! اسب مخصوص خودم را بیاور. آقا را رساندم به خانه و برگشتم. آمدم به منصور گفتم: بیرون کشیدن آقا با این وضع و شمشیر کشیدن و با عزت آقا را به خانه رساندن به هم جور در نمیآید. منصور گفت: ربیع! به خدا قسم می خواستم امشب جعفر را بکشم. تا دست به قبضه شمشیر بردم،یک وقت دیدم پیغمبر(ص) استین هایش را بالا زده و جلو آمد. یک شمشیر هم در دستش بود آن را بلند کرد و فرمود: آی منصور! به خدا خودت و قصرت را از بین می برم اگر یک مو از سر پسرم جعفر کم شود. من ترسیدم و شمشیرم را غلاف کردم. با خودم گفتم: شاید خیالاتی شده ام. بار دیگر به اندازه دو وجب شمشیرم را از غلاف بیرون کشیدم. دیدم پیغمبر(ص) نزدیکتر آمد و فرمود: منصور! وهم و خیال است؟ تو را از بین ببرم؟ ترسیدم و شمشیر را غلاف کردم. باز دفعه سوم به خودم تلقین کردم شاید وهم و خیال است. این دفعه همه شمشیر را بیرون کشیدم. دیدم پیغمبر(ص) پایش را گذاشت روی پله اول منبر و فرمود: می خواهی تو را از بین ببرم؟ باورم شد. شمشیر را غلاف کردم و به احترام آقا را بر گرداندم.
می دانم الان دلهایتان دارد بهانه می گیرد. بگویم؟ می گویم: یا رسول الله! ای کاش یک سری هم به کربلا می آمدی. یا رسول الله ای کاش یک سری هم به گودال قتلگاه می زدی. رسول خدا! اگر شما نیامدید زینب(س) آمد. زینب(س) با یک عده زن و بچه آمد. یک عده زنهای داغ دیده آمدند. ای خدا! بالای بلندی رسید. دید لشکر دور حسین(ع) را محاصره کرده است. شمشیر دار با شمشیر می زند، نیزه دار با نیزه می زند. عصا دار با عصا می زند. آنهایی هم که حربه ای نداشتند آنقدر سنگ به بدن مقدس ابی عبدالله زدند. لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.
نمی دانم چرا امشب دلم بهانه می گیرد؟ دلم می گوید: ای کافی! این مردم را بردار و کنار قبر علی بن موسی الرضا(ع) ببر.
مانند سگ گرسنه و گربه لوس
مالم رخ بر آستان شه طوس
زیرا که سگ گرسنه و گربه زار
از سفره اغنیا نگردد مأیوس
آقا وقتی خواست از مدینه حرکت کند، یک عده زن و بچه دور خودش جمع کرد.
السلام علی من أمر أولاده و عیاله بالنیاحة علیه قبل وصول القتل الیه
آقا وقتی می خواست از مدینه حرکت کند دستور داد که زن و بچه اش بنشینند و برایش نوحه کنند. فرمود: من دیگر بر نمی گردم. بناست مرا در دیار غربت مسموم کنند. وقتی خواست از مدینه حرکت کند دوازده هزار دینار سر راهی بین غلامها و نوکرها و کنیزها و آقازاده هایش توزیع کرد.
از کثرت معاصی و ز ذلت رجاء
گفتم به خود کجا بروم نیست ارتجاء
نا گه به گوش، هاتف غیبم زد این ندا
قبر امام هشتم و سلطان دین رضا
خدایا! زهرش دادند، مسمومش کردند. میان حجره مثل مارگزیده به خود می پیچید. ای خدا! بلند شد، صدا زد: ابا صلت! در خانه را ببند. اباصلت می گوید: در صحن خانه راه می رفتم، می دیدم آقا هی بلند می شود هی می شیند. حالش منقلب است. یک وقت دیدم از گوشه حیاط یک آقازاده دارد می آید. دویدم جلو گفتم: آقا! مگر در خانه باز بود؟ گفت: نه پس شما از کجا آمدید؟ صدا زد: ابا صلت! همان کس که مرا از مدینه به اینجا آورد همان کس مرا از در بسته عبور داد. گفتم: شما کی هستید؟ فرمود: من محمد بن علی هستم. حجره را به او نشان دادم. آمد طرف داخل اتاق، دیدم آقا پسرش را بغل کرده است. ابا صلت من خیلی منقلب شدم. در میان صحن خانه گریه می کردم و راه می رفتم. طولی نکشید یک وقت دیدم آقازاده از میان حجره بیرون آمد، اما حالش خیلی منقلب است. آخه بابایش از دنیا رفته بود. بحق مولانا علی بن موسی (ع) یا الله!
گونه های دخترت ترك خورده
زخم قلب من پدر نمك خورده
......
یاد داری تو روی نی بودی،من هم از پشت ناقه افتادم
یه عالم عاشقانه ای داشت این سه ساله
یاد داری تو روی نی بودی،من هم از پشت ناقه افتادم
گریه كردی برای من،من هم به تو از دور بوسه می دادم
بابا من از پشت ناقه افتادم كاروان رفت،من ماندم و تاریكی و یك غول بی شاخ و دم،آثار اون شبو می خوای ببینی،بابایی ببین
گونه های دخترت ترك خورده
زخم قلب من پدر نمك خورده
چرا؟كتك زد دیگه،شما هم كه آماده بودی برای این حرفا،برا چی به زخمت نمك زد؟،بابا خیلی بد دهن بود،خیلی بی تربیت بود،من دارم كد می دم،تو خودت باید تفسیرش كنی،
گونه های دخترت ترك خورده
زخم قلب من پدر نمك خورده
كوچه شد شبانه صحرا
گوییا دوباره زهرا
زبال و پر افتاد
زپشت در افتاد
یاست از سرما كم كم پژمرد
هدیه هایت را دزدید و برد
جای اباالفضل خالی بابا
دومین زهرا هم مرد
یعنی كجا بود عموم ،همون عمویی كه هزار بار به عمه جانم زینب می گفت:زینب كاشكی من اون روز بودم،تو كوچه به این بی شرف حالی می كردم كه،با زن تنها نباید طرف بشه،كجا بود حالا بیاد ببینه،زهرا سه ساله،همون بلا سرش اومد،حالا تیر خلاص
مثل زهرا هی تلاطم می كنم
نمی تونستم وایستم،همون طوری كه مادرم تو كوچه راهش و بست،هی تلو تلو می خورد،هی به در و دیوار می خورد،
مثل زهرا هی تلاطم می كنم
یه جوری زد
روی نیزه هی تو را گم می كنم
مثل زهرا هی تلاطم می كنم
روی نیزه
عمه بابام الان اینجا بود،عزیز دلم این باباته،كو پس چرا من نمی بینمش،وای وای،دوباره بابا رو كشت
اما
می گه بابا فكر نكنی بیتابی می كنم،حواسم به عمه جانم هست
اما بابا آبروتو خریدم
پیش عمه هی تبسم می كنم
یعنی بی ادب بی تربیت می اومد جسارت می كرد،دست بلند می كرد،تازیانه بلند می كرد،زینب می دوید كجات زد قربونت برم،می گفت:چیزی نیست عمه دردم نیومد،به كجات خورد عزیز دلم،چیزی نشد عمه
مثل اینكه آخرش عمو فهمید
از رو نیزه روی سرخ مو می دید
گریه ی عمو رو دیدم
آب شدم رو خاك چكیدیم
شبیه اشك او
چو آب مشك او
به زحمت تكیه بر دیوار می كرد
من قبلش بگم،بچه كوچولو،وقتی خوابه،نمی رن ،یهو تكونش بدن،آروم می رن،مخصوصاً دختر بچه،بالا سرش، رقیه جان، عزیز دلم،مادر،یا باباش باشه،بابایی،پاشو عزیزم،
به زحمت تكیه بر دیوار می كرد
گهی این جمله را تكرار می كرد
الهی صورتش آتش بگیرد
كه با سیلی مرا بیدار می كرد
حالا هرچی بدمی جا داره:حسین................
به گزارش شیعه آنلاین، اخبار رسیده از عربستان سعودی حاکی از آن است جوان شیعه عربستانی که به جرم اجاره یک سالن و تبدیل آن به نمازخانه دو هفته پیش بازداشت شده بود، آزاد شد .
گفتنی است "جاسم محمد البراهیم" شهروند شیعه عربستانی است که دو هفته پیش به اتهام اجاره کردن یک سالن در شهر "الخبر" و تبدیل آن به نمازخانه جهت برپایی نماز جماعت در آن، توسط نیروهای امنیتی بازداشت و به محل نامعلومیانتقال داده شده بود.
در همین حال یک منبع آگاه به "الراصد" گفت: نیروهای امنیتی به "جاسم محمد البراهیم" ابلاغ کرده بودند که به دلیل زیر پا گذاشتن قانون منع برگزاری نماز جماعت، به دو هفته حبس محکوم شده است. اکنون این مدت به پایان رسیده و وی آزاد شد.
تصویر منتشر شده در این خبر مربوط به نمازخانه شیعیان است که توسط نیروهای امنیتی سعودی پلمپ شد.
قابل ذکر است امام جماعت این نمازخانه حجة الإسلام و المسلمین سید "محمدباقر الناصر" روحانی سرشناس شیعیان شهر "الخبر" بوده است. وی نیز تاکنون بارها و بارها توسط نیروهای امنیتی به اتهام برپایی نماز جماعت بازداشت شده و مسجدی که در آن نماز می خواند پلمپ شده است. او مدتی به همراه نمازگزاران در خیابان نماز جماعت می خواند