می دوید تا شیطان را از خود دور کند

راوی:خلبان آزاده تیمسار اکبر صیاد بورانی-برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت

در دوران تحصیل در آمریکا ، روزی در بولتن خبری پایگاه ((ریس)) که هر هفته منتشر می شد ، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد ، مطلب این بود:

((دانشجو بابایی ساعت 2 بعداز نیمه شب می دوید تا شیطان را از خود دور کند.))

من و بابایی هم اتاقی بودیم . ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم ، او گفت: چند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود . رفتم میدان چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل((باکستر)) فرمانده پایگاه با همسرش از مهمانی شبانه برمی گشتند. آنها با دیدن من شگفت زده شدند.کلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد.نزد او رفتم.او گفت: در این وقت شب برای چه می دوی؟

گفتم:خوابم نمی آید خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم.گویا توضیح من برای کلنل قانع کننده نبود . او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم.به او گفتم: مسائلی در اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به کناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم ویا دوش آب سرد بگیریم .

آن دو با شنیدن حرف من ، تا دقایقی می خندیدند ، زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسائل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درک کنند.

هر که درجه اش بالاتر است پاسخش را میدهید!

راوی:سرهنگ ولی الله کلاتی-برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت

در آذرماه 1362 سرهنگ بابایی ، که تا آن زمان پست فرماندهی پایگاه اصفهان را عهده دار بودند ، به سمت معاونت عملیات نیروی هوایی منصوب شدند و به همین خاطر به تهران انتقال یافتند. ایشان در زمان تصدی فرماندهی پایگاه ، به کارگران کمک و مساعدت فراوان می کردند . هنگام خداحافظی ، به من ، که در آن زمان مسئولیت پشتیبانی پایگاه را به عهده داشتم ، سفارش کردند که از وضع آنها غافل نباشم و مبلغی را که به عنوان کمک به کارگران می دهم یادداشت کنم تا رد فرصت مناسب به بنده بپردازند. از آن پس هروقت از تهران به بنده تلفن می کردند ، می گفتند :

- به سروان کلاتی بفرمایید مشت علی نقی با شما کار دارد.

((مشت علی نقی)) نام یکی از کارگران پایگاه بود و ایشان هربار نام یکی از کارگران را می گفتند. این موضوع برای من معمایی شده بود ، تا یانکه در یکی از دیدارهایی که با ایشان داشتم ، موضوع را مطرح کردم. ایشان در جواب گفتند:

- من می خواهم ببینم که اگر کارگران پایگاه هم با شما کار داشته باشند شما جوابشان را می دهید و یا اینکه هرکه درجه اش بالا باشد و پست مناسبی داشته باشد جواب تلفن را می دهید.

حتی برای پدرش هم پارتی بازی نکرد!!!

راوی:ستوان هوشنگ آل ابراهیم-برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت

زمانی که عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود ، پدرش مرحوم حاج اسماعیل بابایی ، گاهی برای دیدن او به اصفهان می آمد . یک شب عباس در منزل ما بود که پدرشان آمدند. پس از صرف شام ، حاج اسماعیل گفت:

- عباس جان ! امروز یکی از دوستان اصفهانی من که تو هم او را می شناسی از من تقاضایی کرده است.

عباس درحالی که در مقابل پدر متواضعانه نشسته بود گفت :

- چه تقاضایی پدرجان !

حاج اسماعیل گفت :

- این بنده خدا پسرش به خدمت سربازی رفته و اکنون در پایگاه نیروی زمینی کرمان مشغول خدمت است . از من خواسته که اگر ممکن است از تو بخواهم تا او را به اصفهان منتقل کنی ، البته می دانم که تو از این کارها نمی کنی ، ولی چون خیلی اصرار کرد قول دادم تا این موضوع را به تو بگویم.اگر امکان دارد این کار را انجام بده.

چون عباس احترام خاصی برای پدرش قائل بود ، تصور کردم که در آن لحظه با گفتن کلمه ((چشم)) موضوع را پایان می دهد ، ولی حدس من درست نبود. او بنابر عادتی که داشت دستی بر سر کشید و با احترام گفت :

- پدر جان ! شما که خودتان می دانید من هرگز از این کارها نکرده ام و نخواهم کرد. من اهل پارتی بازی نیستم . پس ، از شما خواهش می کنم اصرار نکنید که بیش از این شرمنده می شوم.وقتی که جوان های این مردم در مناطق جنگی اسلحه بدست ، درحال نبرد با دشمنان دین و مملکت ما هستند ، من چطور می توانم فرزند این آقا را از کرمان به اصفهان بیاورم. نه ، من تبعیض قائل نمیشوم.

حاج اسماعیل که با خلق و خوی عباس آشنایی کامل داشت دیگر اصرار نکرد. عباس برای اینکه خاطر پدر مکدّر نشود گفت :

- پدرجان ! می دانی که من شما را چقدر دوست دارم و خودت مرا می شناسی... .

پدر حرف عباس را قطع کرد و گفت:

- می دانم پسرم.

سپس هر دو لبخندی زدند و به گونه ای که گویا بخواهند چیزی به هم بگویند ، در چشمان یکدیگر خیره شدند.

منبع:وبلاگ امام منجی

در امتنحانات رفوزه می شوی

راوی:مرحوم حاج اسماعیل بابایی-برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت

بعداز ظهر یکی از روزهای پاییزی ، که تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت ، او را به محل کارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم . در اتاق کارم به عباس گفتم :پسرم پشت این میز بنشین و مشقهایت را بنویس.

سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی ، آنها را برای جدا کردن و نوشتن شماره به اتاق کارم آوردم . روی میز به دنبال مداد می گشتم . دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است ، پرسیدم:عباس ! مداد خودت کجاست؟

گفت:در خانه جا گذاشتم.

به او گفتم :پسرم این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط کارهای مربوط به اداره انجام داد. اگر مشق هایت را با آن بنویسی ممکن است در آخر سال رفوزه شوی.

او چیزی نگفت.چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به برگرداند.

منبع:وبلاگ امام منجی

به دنبال ما می دوید و پوزش می خواست

راوی:پرویز سعیدی-برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت

یک  روز در کلاس هشتم درس می خواندیم ، هنگام عبور از محلّه ((چگینی)) که از توابع شهرستان قزوین است ، یکی از نوجوانان آن جا بی جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم . ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر . عباس پیش آمد و برخلاف انتظار ما، که توقع داشتیم او به یاریمان بیاید ، سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند وبه درگیری پایان دهد ، وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید ، ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل ، با ما درگیر شد. من و دوستم از حرکت عباس به خشم آمده بودیم ، به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض ، از او قهر کردیم . سپس بی آنکه به او اعتنا کنیم ، راهمان را در پیش گرفتیم ، امّا او در طول راه به دنبال ما می دوید و فریاد می زد :

-مرا ببخشید، آخر شمات دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید.

منبع:وبلاگ امام منجی