راوی:پرویز سعیدی-برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت

یک  روز در کلاس هشتم درس می خواندیم ، هنگام عبور از محلّه ((چگینی)) که از توابع شهرستان قزوین است ، یکی از نوجوانان آن جا بی جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم . ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر . عباس پیش آمد و برخلاف انتظار ما، که توقع داشتیم او به یاریمان بیاید ، سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند وبه درگیری پایان دهد ، وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید ، ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل ، با ما درگیر شد. من و دوستم از حرکت عباس به خشم آمده بودیم ، به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض ، از او قهر کردیم . سپس بی آنکه به او اعتنا کنیم ، راهمان را در پیش گرفتیم ، امّا او در طول راه به دنبال ما می دوید و فریاد می زد :

-مرا ببخشید، آخر شمات دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید.

منبع:وبلاگ امام منجی