گردان زنان غواص

امام منجی به نقل از وبلاگ “بچه های حرم” نوشت:ماجرای روحانی شهیدی که به گردان زنان غواص فرستاده شد!وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهه‌های حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به گردان حضرت زینب(س) بروی.

 لطفا به ادامه مطلب بروید ...

ادامه نوشته

مردم رشت پرشورتر از همیشه آمدند

همه آمدیم

 (کودک و جوان و پیر ) زن و مرد(دختر و پسر) و با حجاب و بد حجاب) و (با ریش و بدون ریش) بسیجی و غیر بسیجی

همه یک صدا گفتیم

مرگ بر آمریکا

 قشرهای مختلف مردم رشت از ساعت 9 و 30 دقیقه صبح روز  دوشنبه 22بهمن از 6 مسیر در راه پیمایی شرکت کردند و با سردادن شعارهای مرگ برآمریکا و مرگ بر اسرائیل پشتیبانی و همراهی خود را با سیاست های کلان نظام و اطاعت از فرامین رهبری اعلام و تجاوز طلبی استکبار را محکوم کردند.

دوستان عزیز من خودم بچه رشت هستم به خدا شاهد تو این چند سالی که راهپیمایی میرفتم این چنیین راهپیمایی با عظمت و پرشور و شاد ندیده بودم خدارو شکر میگم که همه مردم رشت و ایران شاد و سربلند هستیم  این روز به یاد ماندنی در خاطرات من ثبت شد . بازهم خدا رو شکر یاعلی

به تصاویر این روز به یادماندنی در رشت به ادامه مطلب بروید.....

ادامه نوشته

هوای تهران را استشمام کنید ؛"بوی گل سوسن و یاسمن می‌آید..."

روز 12 بهمن 1357، پرشکوه ترين استقبال تاريخي رقم خورد و هواپيماي ايرفرانس به شماره4721 در حوالي ساعت 9 صبح در فرودگاه مهرآباد نشست و حضرت امام(ره) ، با قلبي آرام و مطمئن پس از 15 سال هجرت، پا به خاک ميهن اسلامي گذاشتند.

به ادامه مطلب بروید............

ادامه نوشته

روایت یک آمریکایی از شخصیّت امام(ره)

«آنچه درباره جهت‌گیری مذهبی او (امام خمینی) متمایز است، دغدغه‌ای است که برای مقاومت در برابر ظلم و ارتقاء عدالت اجتماعی دارد.»

جوامع اسلامی و تاریخ بشریت، ‏شخصیتی ممتاز نظیر حضرت امام خمینی (ره) که با افکار و اندیشه‏ ها و تلاش‏های صادقانه‏ی خود مسیر تاریخ را دگرگون ساخته باشد، کمتر به خود دیده است.

به ادامه مطلب بروید.....

ادامه نوشته

درک ضرورت چادر، پس از ده سال



درک ضرورت چادر، پس از ده سال
از همان اول چادری بوده ام. یعنی از سال های آخر دبستان تا به حال. خانواده ام مذهبی بودند و البته آن موقع تمام فامیل و در و همسایه مان چنین بودند.
به ادامه مطلب بروید.....
ادامه نوشته

روایت رهبر انقلاب از حماسه ششم بهمن آمل

روایت رهبر انقلاب از حماسه ششم بهمن آمل

اينكه امام (رضوان الله تعالى عليه) در وصيتنامه از مردم آمل اسم آوردند، نشان‌دهنده‌ى عظمت كار اينها - قشرهاى مختلف، حتى زنها - است. دخترك چهارده پانزده ساله در همين داستان آمل، ميرود ميجنگد و به شهادت ميرسد....
به ادامه مطلب بروید...
ادامه نوشته

هفته وحدت چگونه نامگذاری شد؟

«هفته وحدت چگونه نامگذاری شد؟»


 


شاید جالب باشد كه بدانیم ایده‌ی نام‌گذاری هفته‌ای به‌نام «وحدت»، مربوط به دوران پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران نیست. این نام‌گذاری پیش از انقلاب نیز در سیستان و بلوچستان اجرا شده است؛ زمانی‌كه حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در ایرانشهر روزگار تبعید خود را سپری می‌كردند. روایت این نام‌گذاری را از سخنان رهبر انقلاب اسلامی بخوانیم

به نقل از سایت www.khamenei.ir

به ادامه مطلب بروید.....

ادامه نوشته

موضوع انشاء: پدر!



رفت کنار پدرش نشست.پدرش روی تخت دراز کشیده بودو با دستگاه اکسیژن
نفس میکشید! او نفسش را در راه اعتقادش داده بود…
دخترک خوب میدانست که نگاه به پدرش عبادت است…پدر سرفه میکرد و اشک
چشمان دختر بر روی گونه اش می غلتید…

قلمش را برداشت و نوشت:
به نام خدای یکتا سرفه های آدم
دلشکسته، صدای خرده شیشه میدهد…

جلوی ابهت و هیبت آقا کم آورده بود ،چه کم آوردنی!!

مرتب و منظم در صف ایستاده بودیم ، هیچ کس پلک هم نمی زند!

سان دیدن آقا که تمام شد . فرمانده پادگان برای عرض خیر مقدم و ارائه گزارش پشت تریبون قرار گرفت .

زمانی که شروع به صحبت کرد.

 صدایش کاملا آشکار بود . باورمان نمی شد فرمانده پر صلابت پادگان ما که هیچ یارای تحمل نگاه او را نداشت.

جلوی ابهت و هیبت آقا کم آورده بود ،چه کم آوردنی!!

داستانی زیبا از شاهرخ ضرغام(حر انقلاب اسلامی)

مرتب میگفت:من نمیدونم، باید هر طور شده، کله پاچه پیدا کنی!

گفتم آخه ،آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذا هم درست پیدا نمیشه: چه برسه به کله پاچه . بالاخره به کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد.گذاشتم داخل یک قابلمه،بعد هم بردم مقّر شاهرخ و نیروهایش.

فکر کردم قصد خوشگذرانی و خوردن کله پاچه دارند.اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند...

...به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

جایگاه کتاب سال اول!

شخصى كتابخانه بزرگ و كتاب‏هاى مهمى داشت. یك كتاب را در جعبه‏اى بالاى همه كتابها گذاشته بود. هركه مى‏آمد، سؤال مى‏كرد كتاب داخل جعبه چه كتابى است؟ یكى مى‏گفت: شاید خیلى قدیمى است، دیگرى مى‏گفت: لابد جلدش از پوست است و... آخر از او پرسیدند: این چه كتابى است كه اینقدر احترامش را دارى؟ 
گفت: كتاب كلاس اوّل است. اگر كتاب اوّل را نمى‏خواندم، به خواندن كتاب‏هاى بعدى موفّق نمى‏شدم.

دلبری که زود از جمع ما جدا شد!روح الله الموسوی الخمینی

حجت الاسلام والمسلمین قرائتی در برنامه سمت خدا مطالبی پیرامون رضایت امام زمان بیان داشتند.

اگر ما حرف امام را گوش بدهیم ایشان از ما راضی می شوند.
 
بعضی ها می گویند: چکار کنیم که امام زمان(عجرا ببینیم؟
 
دیدن امام لطف است ولی اویس قرنی پیامبر را ندید ولی پیامبر را دوست داشت.

در جبهه پسر بسیجی را دیدم که نمی گذاشت وارد جلسه شوم.

گفتم من را نمی شناسی؟

گفت نه.

گفتم من قرائتی هستم. مرا در تلویزیون ندیده ای؟

گفت: روستای ما برق ندارد.

گفتم اینجا چه می کنی.

گفت:...

ادامه نوشته

اعتماد به خدا (باشد که از این متن عبرت بگیریم)

کوهنورد

داستان درباره ی یک کوهنورد است که میخواست از بلندترین کوهها بالا برود
او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار
کار را فقط برای خود میخواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندی های کوه را تماما در بر گرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه
چیز سیاه بود. اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود
همانطور که از کوه بالا میرفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در
حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد
در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد
اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است
ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش محکم شد و فقط طناب او را
نگهداشته بود
در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند، جز آنکه فریاد بکشد : “خدایا کمکم
کن  “.
ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده میشد جواب داد : ” از من چه
میخواهی؟”.
مرد گفت : “ای خدا نجاتم بده!”
صدا گفت: ” آیا واقعا باور داری که من میتوانم تو را نجات بدهم؟
مرد پاسخ داد ” البته که باور دارم “.
صدا گفت:” اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن”.
یک لحظه سکوت و مرد تصمیم گرفت با تمام نیروبه طناب بچسبد.
گروه نجات میگویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کرده اند. بدنش
از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

و شما چقدر به طنابتان وابسته اید؟ آیا حاضرید آن را رها کنید؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید:
هرگز نباید بگوییدکه او مارا فراموش کرده و یا تنها گذاشته است.
هرگز فکر نکنید که او مراقب ما نیست.
به یاد داشته باشیم که او همواره ما را با دست راست خود نگه داشته است.

حافظ شیرین سخن میگه:
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست – رهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

در پناه حق موفق باشید و پرتوان

نور بالا زدن شهدا

يك جوان دانشجوى كم‌سال با يك مجموعه‌ى معدودى كه خودش اسم آن را گذاشته تيپ - صد نفر آدم يك تيپند؟! صد و پنجاه نفر آدم يك تيپند؟! او خودش ميگويد تيپ! - ميرود به غرب كشور يا جنوب، با اين تيپ مؤمن و مخلص، در مقابل جبهه‌ى دشمن با يك واحد رزمىِ مجهز و يك فرماندهىِ سابقه‌دار ميجنگد. اين ابزارى ندارد، جز همين ابزارهاى ابتدائى، اما او به برترين ابزارها مجهز است؛ اين تجربه‌ى فرماندهى ندارد، اما او به قدر عمر اين، فرماندهى كرده. اينها در مقابل هم قرار ميگيرند، اين بر او غلبه پيدا ميكند؛ تانك او را مصادره ميكند، امكانات او را مصادره ميكند، پيروز برميگردد. اين با خودسازى به وجود مى‌آيد. بدون خودسازى نميشود وارد اين ميدانها شد.

 بعضى‌ها ميترسيدند. بعضى‌ها از پيش قضاوت ميكردند كه نميشود - اصلاً ميگفتند نميشود - هرجا هم حضور بسيجى بود، مخالفت ميكردند. من ميديدم مردان مؤمنِ باصلاحيتِ ارتشِ منظمِ آن روز ما استقبال ميكنند از اين كه مجموعه‌ى بسيج با آنها و همراه آنها باشد؛ اين را من خودم در دوران جنگ مكرر ديدم؛ در پادگان ابوذر، در جنوب، در شمال غرب. خود فرمانده ارتشى اصرار داشت كه مجموعه‌ى بسيجى با او همراه باشند؛ دوست ميداشت، استقبال ميكرد؛ اينجا در تهران يك عده‌اى نشسته بودند، نق ميزدند كه آقا چرا اينها وارد شدند؟ چرا بدون اجازه رفتند؟ چرا فلان اقدام را كردند؟ از حضور بسيجى ناراحت بودند. چون اميد نداشتند، مأيوس بودند، ميگفتند نميشود كارى كرد؛ اما وقتى كه وارد شدند، ديدند اين ورود، اميدآفرين است؛ همه‌ى اين استعدادها را جوشش ميدهد.
 خود حضور بسيجى در عرصه‌ى نبرد، به او يك نورانيتى ميبخشد. معروف بود در دوران دفاع مقدس ميگفتند فلانى نور بالا ميزند، روشن است؛ يعنى بزودى شهيد خواهد شد. اين نورانيتِ حضور بسيجى بود؛ اين را من خودم مشاهده كردم؛ نه يك بار و دو بار. يك موردى كه مربوط به همين استان شماست، بد نيست عرض كنم. يك سرگرد ارتشى كه بعد ما فهميديم ايشان اهل آشخانه است - سرگرد رستمى - به ميل خود، به صورت بسيجى آمده بود در مجموعه‌ى گروه شهيد چمران، آنجا فعاليت ميكرد. بنده مكرراً او را ميديدم؛ مى‌آمد، ميرفت. يك شبى با مرحوم چمران نشسته بوديم راجع به مسائل جبهه و كارهائى كه فردا داشتيم، صحبت ميكرديم؛ در باز شد، همين شهيد رستمى وارد شد. چند روزى بود من او را نديده بودم. ديدم سرتاپايش گل‌آلود است؛ اين پوتينها گل‌آلود، بدنش خاك‌آلود، صورتش خسته، ريشش بلند؛ اما چهره را كه نگاه كردم، ديدم مثل ماه ميدرخشد؛ نورانى بود. روزهاى قبل، من اين حالت را در او نديده بودم. رفته بود در يك منطقه‌ى عملياتى، آنجا فعاليت زيادى كرده بود؛ حالا آمده بود، ميخواست گزارش بدهد. او بعد از چندى هم به شهادت رسيد. ارتشى بود، اما آمده بود بسيجى وارد ميدان شده بود؛ فعاليت ميكرد، مجاهدت ميكرد، حضور فداكارانه داشت - در همان مجموعه‌ى بسيجىِ شهيد چمران - بعد هم به شهادت رسيد. اين نورانيت را خيلى‌ها ديدند؛ ما هم ديديم، ديگران هم بيشتر از ما ديدند. اين ناشى از همان حضور فوق‌العاده است.