فواید زیارت امام حسین(علیه‌السلام)

مرحوم علامه نوری از عالم بزرگوار و متقی و معدن علم و فضل، شیخ المشایخ شیخ جواد و او از پدر بزرگوارش عالم متقی شیخ حسین نجفی نقل می‌کند: مردی نصرانی در بصره تجارت داشت ‌سود بسیار از بازرگانی به دست آورد، به طوری که بصره را برای سکونت و تجارت خود مناسب ندید. همکاران و دوستانش برای او نوشتند به بغداد بیا، بصره برای تو سزاوار نیست. ناگزیر اموال خود را گرد آورده، به سوی بغداد حرکت کرد تا بتواند به کسب خود ادامه دهد.

در راه دزدان به وی حمله کردند و اموالش را چپاول نمودند. تاجر بینوا با دست خالی و پای پیاده خود را به یکی از بادیه نشین‌ها رسانیده و به عنوان مهمان بر آن‌ها وارد شد. کم کم با اهل قبیله مأنوس گردید، و در تغییر مکان با آن‌ها همراه، و در کار و شغل زراعت با آن‌ها همکاری می‌نمود.

پس از مدتی با خود گفت: گویا من بر این مردم تحمیل شده‌ام. لذا روزی با جوانان و رفقا اندیشه خود را به میان گذاشت. به ا و گفتند: مطمئن باش تو بر ما تحمیل نشده‌ای. زیرا بودجه روزانه معینی برای خوردن و آشامیدن میهمانان منظور است، و با بود و نبود تو تغییری در آن داده نمی‌شود، آسوده باش.

تا این‌که عده‌ای از آن‌ها قصد زیارت ائمه(علیهم‌السلام) کردند و جهت توشه راه، گندم و خرما تهیه کردند، ا ین نصرانی هم شوق زیارت پیدا کرد و گفت: از تنهایی در اینجا خسته می‌شوم، اگر مانعی ندارد مرا هم با خود ببرید تا کمکی برای شما باشم.

لذا آن نصرانی را هم با خود بردند. از توشه آن‌ها می‌خورد و مواظب اثاث آن‌ها بود، تا به نجف اشرف وارد شدند، زیارت کرده سپس عازم کربلا شدند.

ایام عاشورا بود، چون داخل کربلا شدند، همه کربلا پر از ماتم و شور و گریه بود. کنار صحن منزل کردند و اثاثیه خود را پیش نصرانی گذاشتند و به او گفتند: همین جا بمان تا فردا بعد از ظهر ما نزد تو می‌آییم.

شب عاشورا بود، نصرانی در آنجا ماند. چون مقداری از شب گذشت، سه بزرگوار دید که از حرم خارج شدند، یکی از آن‌ها به دیگری فرمود: نام زائرانی را که در این شهر آمده‌اند در دفتر مخصوص ثبت کن.

آن دو نفر جدا شدند و رفتند،‌ مدتی گذشت و برگشتند و صورت اسامی را تقدیم آقا نمودند. آقا نگاهی به دفتر کرد و فرمود:‌هنوز از افراد زائر باقی مانده است.

دوباره رفتند و برگشتند و گفتند: کسی باقی نمانده است. آقا فرمود: باز هم لیست کمبود دارد، آن را کامل کنید.

برای سومین بار به همه جا مراجعه کردند،‌ برگشتند و گفتند: هیچ کس باقی نمانده است مگر این مرد نصرانی.

ادامه نوشته

راست می گی چادری بودن سخته اما...

آره راس میگی سخته! خیلی هم سخته. من نگفتم حجاب داشتن و مخصوصا چادری بودن اونم تو جامعه امروز سخت نیست. منم مثل خودتم. خوب معلومه که دلم میخواد تو آفتاب تابستون لباس روشن بپوشم و آستینامم بزنم بالا و باد بپیچه تو موهام و نفس بکشم. فهمیدنِ این که این از چادر آسون تره که چیز پیچیده ای نیس.

ولی میدونی چیه. یه دوستی دارم که تازه عقد کرده. یه بار با بچه ها قرار گذاشته بودیم برای یه برنامه گردشی، برنامه ای که خود اون دوستم مدتها بود تلاش میکرد هماهنگ بشیم و بریم. خلاصه هممون بودیم. 4 - 5 نفر. بعد روز قبل از قرارمون زنگ زد به من که من نمیام!

گفتم شوخی میکنی. اصلا به اصرار تو جور شد برنامه. اگه نیای به ما هم خوش نمیگذره نمیریم. گفت نه شرمندم ولی جدی گفتم. پرسیدم چرا؟ میدونی چی گفت؟ گفت امیر (نامزدش) فردا رو مرخصی گرفته که منو ببره ... ! گفتم خب بهت گفته نیای؟ گفت نه. مطمئنم اگه بهش بگم برنامه داریم میگه با شما بیام. ولی خب تو نمیدونی وقتی با هم میریم ... چقدر خوشحال میشه. گفتم خب میتونین بعدا برین. گفت نه. دوست ندارم خوشحالیش خراب بشه. چون برام مهمه.

گفتم یعنی اینقدر مهمه که برنامه ای که انقدر منتظرش بودی کنسل شه؟ گفت این که کوچیکه! عروسی تو هم بود نمیومدم!! گفتم خاک تو سرت تو دیگه خیلی عاشقی دختر! هنوز داغی!

گفت نیستی نمیدونی! ایشالا قسمت تو هم بشه تا بفهمی که وقتی برای عشقت از خودت میگذری چه لذتی داره. از هر شیرینی و تفریحی که فکرشو بکنی بیشتر میارزه.

جمله آخرش مدتهاست عین زنگ تو گوشمه!! «نیستی نمیدونی! ایشالا قسمت تو هم بشه تا بفهمی که وقتی برای عشقت از خودت میگذری چه لذتی داره. از هر شیرینی و تفریحی که فکرشو بکنی بیشتر میارزه.»

آره من مطمئنم براش خیلی سخت بود نیاد. چون میدونم چقدر براش مهم بود اون برنامه. ولی فهمیدم شیرینی عشقی که تو دلشه، سختی این از خود گذشتگی رو از یادش برده!!

از اون شب من بارها با خودم فکر کردم که من چقدر عاشق خدام. چقدر قبول دارم که اون واقعا عاشقمه. مطمئنم عشق خدا به من حتی از عشق امیر به نگار هم بیشتره. اما حیف که باورش نمیکنیم...