زبان از توصیف قاصر و اشک دیدگان روان است از این ظلم (عکس۱۸+)

وقتی شیطان به نماز دعوت می کند (داستان کوتاه و عبرت اموز)

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند.

همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند؟؟

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید…

من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم…

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند.

همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند؟؟

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید…

من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم…

 


امام خامنه ی و بصیرت

اعتماد به خدا (باشد که از این متن عبرت بگیریم)

کوهنورد

داستان درباره ی یک کوهنورد است که میخواست از بلندترین کوهها بالا برود
او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار
کار را فقط برای خود میخواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندی های کوه را تماما در بر گرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه
چیز سیاه بود. اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود
همانطور که از کوه بالا میرفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در
حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد
در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد
اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است
ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش محکم شد و فقط طناب او را
نگهداشته بود
در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند، جز آنکه فریاد بکشد : “خدایا کمکم
کن  “.
ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده میشد جواب داد : ” از من چه
میخواهی؟”.
مرد گفت : “ای خدا نجاتم بده!”
صدا گفت: ” آیا واقعا باور داری که من میتوانم تو را نجات بدهم؟
مرد پاسخ داد ” البته که باور دارم “.
صدا گفت:” اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن”.
یک لحظه سکوت و مرد تصمیم گرفت با تمام نیروبه طناب بچسبد.
گروه نجات میگویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کرده اند. بدنش
از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

و شما چقدر به طنابتان وابسته اید؟ آیا حاضرید آن را رها کنید؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید:
هرگز نباید بگوییدکه او مارا فراموش کرده و یا تنها گذاشته است.
هرگز فکر نکنید که او مراقب ما نیست.
به یاد داشته باشیم که او همواره ما را با دست راست خود نگه داشته است.

حافظ شیرین سخن میگه:
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست – رهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

در پناه حق موفق باشید و پرتوان