دلخوری لاک پشت از خدا و پاسخ خدا به او!
پشتش سنگین
بود و جادههای دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد
رفت. سنگپشت، ناراضی و نگران بود. پرندهای درآسمان پر زد، سبک؛ و سنگپشت رو
به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پُشتم را این همه
سنگین نمیکردی.
من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک
سنگی خود خزید، به نیت نا امیدی.
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد.
زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود. و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد.
هیچ کس نمیرسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است.
حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی، رسیدهای.
و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی را
بر دوش میکشی.
خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه
بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی
اگر اندکی...