موضوع انشاء: پدر!

رفت کنار پدرش نشست.پدرش روی تخت دراز کشیده بودو با دستگاه اکسیژن
نفس میکشید! او نفسش را در راه اعتقادش داده بود…
دخترک خوب میدانست که نگاه به پدرش عبادت است…پدر سرفه میکرد و اشک
چشمان دختر بر روی گونه اش می غلتید…
قلمش را برداشت و نوشت:
به نام خدای یکتا سرفه های آدم
دلشکسته، صدای خرده شیشه میدهد…
+ نوشته شده در دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۲ ساعت 23:18 توسط سربازسیدعلی
|