موضوع انشاء: پدر!



رفت کنار پدرش نشست.پدرش روی تخت دراز کشیده بودو با دستگاه اکسیژن
نفس میکشید! او نفسش را در راه اعتقادش داده بود…
دخترک خوب میدانست که نگاه به پدرش عبادت است…پدر سرفه میکرد و اشک
چشمان دختر بر روی گونه اش می غلتید…

قلمش را برداشت و نوشت:
به نام خدای یکتا سرفه های آدم
دلشکسته، صدای خرده شیشه میدهد…

هفته د فاع مقدس بر دلاور مردان مبارکباد


....


آپلود عكس , آپلود رايگان عكس , آپلود تصوير , آپلود فايل , آپلود سنتر ,آپلود عکس برای وبلاگ , فضای  رایگان برای آپلود عکس , آپلود عکس با لینک مستقیم , آپلود عکس رایگان, free image upload center , آپلود رایگان فیلم , آپلود عکس برای بلاگفا


دید در معرض تهدید دل و دینش را

رفت با مرگ خود احیا کند آیینش را

رفت و حتّی کسی از جبهه نیاورد به شهر

چفیه و قمقمه اش... کوله و پوتینش را

رفت و یک قاصدک سوخته تنها آورد

مشت خاکستری از حادثه ی مینش را

استخوانهای نحیفی که گواهی می داد

سن و سال کم از بیست به پایینش را

ماند سردرگم و حیران که بگیرد خورشید

زیر تابوت سبک یا غم سنگینش را؟

بود ناچیزتر از آن که فقط جمجمه ای

کند آرام دل مادر غمگینش را...

باز هم خنده به لب داشت کدر کرد و کبود

تلخی غربت اگر چهره ی شیرینش را

شب آخر پس از اتمام مناجات انگار

گفته بود از همه مشتاق تر آمینش را

ماجرای تو خدا خواست کند تازه عزیز!

قصه یوسف و پیراهن خونینش را

کفن پاک تو سجاده، پلاکت تسبیح...

ابتدا بوسه صواب است کدامینش را؟