شاگرد شهیدان بوده ام!
زندهیاد احمد زارعی، از دوستان صمیمی «محمدحسین جعفریان» بود. دی ماه 89 کتابی با عنوان «شیری در قفس 902» به کوشش و مقدمههای محمدحسین جعفریان و محمدکاظم کاظمی منتشر میشود. جعفریان، در مقدمه کتاب مذکور با شیفتگی و حیرت خاصی از احمد زارعی یاد میکند. ماجرا از این قرار است که جعفریان در مشهد بوده است و علی رضا قزوه، به او زنگ می زند و او خودش را سریع به تهران میرساند. وقتی به اتاق احمد میرسد پر از گریه میشود. شنیدن این شرح دلدادگی نسبت به احمد زارعی که علاوه بر مقدمه کتاب «شیری در قفس 902» آمده است در سال 1373 در نشریه شعر نیز آورده شده است.
بر شما این دل نوشته شیرین «جعفریان» برای احمد زارعی را در پی میآوریم؛
«چهره تکیدهاش هر تازه واردی را وحشت زده می کرد. آخرین فروغ حیات در اعماق چشمانش به تحلیل میرفت. گفتم: «از وقتی آن امام همام را کشتند، در مشهد خبری نیست» خندهای کرد و سرفهای سنگین امانش را برید. به هم نگریستیم و آیا این نگاه چه چیز را ناگفته میگذاشت که سخن گفتن را بگشاید؟ سکوت بود که جولان میداد و چهره درهم احمد که گویی فرشتگان بر بالینش گرد آمده بودند.
نواری از خودش را که در یکی از جلسات شعری مشهد پر شده بود، در ضبط صوت کوچکی گذاشتم. بلافاصله صدای رسای احمد، که اینک کوچکترین تکلمی به سرفههای مرگ آور میکشاندش - در اتاق پیچید. سکوت کردیم. به هم نگریستیم و به صدا گوش سپردیم: لحظاتی گذشت و احمد در اندیشهای عمیق و دور محو شد.
از بیمارستان که بیرون زدم، حس کردم روحم میشکفد، دوباره دیدار احمد، کار باران را کرده بود. بیرون باز مردم عجول بودند و خیابانهایی بیانتها که چون رگهای دیوی افسانهای، آنان را از خود عبور میداد. خدایا! آیا کدام یک از اینها میتوانست بیندیشد که در آن اتاق کوچک چه میگذرد؟ کدام یک میتوانست بیندیشد در آن اتاق کوچک رویاهای مه آلود کیست که شیشهها و پنجره را در خود گرفته است؟»
اینها کلمات عاشقانهای برای احمد زارعی بود که از زبان شاعر و نویسنده انقلابی «محمدحسین جعفریان» تراویده بود. و در این میان جعفریان، برای شاعری مثل زارعی که خودش این گونه در شعر و واژه و عاطفه و عشق به انقلاب اسلامی غوطهور است؛
«...جبهه دانشگاه انسانسازی است
مدرس عشق و دل و سربازی است
در کلاس درس مهر کردگار
روح معصوم و شهید آموزگار
من که هر آیینه میبینم شهید
من که در آیینه میبینم شهید
من که شاگر شهیدان بودهام
میکند دانشکده آلودهام
من در این پوسیدهگاه جاودان
در تن پوسیده خود کنده جان
اینک این پرپر زدن، پرواز من
باز باران است چشمانداز من
آه! ای همسایههای روشنم!
تا به کی مستأجر خاک تنم؟
...
دفتری چون تیغ بر دل میکشم
روی نامم خط باطل میکشم
باد تا روحانیای پیدا کنم
تا نماز میتی برپا کنم
آه! پشت پنجره ابر بهار
گریهای دارد چو مرد سوگوار...»
در پایان این نوشتار، شعری از شاعر، مستندساز و نویسنده خوش بیان «محمدحسین جعغریان» برای ادامه دین به دوست دیرینهاش «زنده یاد احمد زارعی» را در پی میآوریم؛
عابر
واقعا تو را دیدم
همراه دیگر قزل آلاها و ساردینها؛
یخ زده و عبوس
از آن سوی ویترین و سرگرم شمارش عابران صبحگاهی بودم،
تو آمدی
اما شبیه این همه عجول نگریختی،
ایستادی و عاشقانه نگاه کردی به ماهیها
حتی به روز صید شدن ما هم فکر کردی.
شبیه دیگران
پالتویی نداشتی تا بقیهاش را بالا بکشی
چتری هم نداشتی تا بر سرت بگیری
زیر برف ماندی
آن سوی ویترین
و هی نفس کشیدی
و بخار سینهات هر بار در هوا
به کلمهای مبدل میشد
که همه ما در این سوی ویترین به صدای بلند تکرار میکردیم