درد دل با خدا
بهار از راه رسيده بود . همه جا بوي گل و رايحه اي دلپذير به مشام مي رسيد . عالم جان گرفته بود حيات در رگ هاي زمين جاري بود . شنيده بودم بهار با خود گل هاي زيادي به همراه مي آورد . همه جا گل بود و هر كس سبدي گل يا شاخه اي سبز در دست داشت . اما من به دنبال گلي مي گشتم كه خيلي دوست اش داشتم. به هر جا سر زدم ، به هر گل فروشي ، گل خانه ، به هر باغ و بوستاني ، گل خود را در آن نيافتم . بهار را دوست داشتم اما بهار با گلِ من رنگ ديگري داشت . از همه سراغ گرفتم ، بهار رسيده ، گل ها شكفته ، اما دريغ جاي يك گل خالي ست . دستانم را بازاري به سوي آسمان بلند كردم و با بغضي در گلو گفتم :
" خدايا بهار هم اومد ، پس كو گل ِ نرگس ؟!"
+ نوشته شده در یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:52 توسط عمار سایبری
|