مردمسلمان آن نان وحلول را ازاوگرفت وبرای کشاورزی به صحرا رفت تا وقتیکه گرسنه شد آن را بخورد. ساعتی بعد دید دونفر جوان ازسفر می آیند وازقیافه ی آن ها پیداست که توشه ی راهشان تمام شده وسخت گرسنه اند، دلش به حال آنهاسوخت وبه آنها گفت:

آیا نان وحلوا میل دارید؟.

آن ها گفتند:آری. کشاورزمسلمان آن نان وحلوا را نزد آن دونفرنهاد، آنها ازآن نان وحلوا

خوردندوهمان دم مسموم شده وبرزمین افتادند وپس از ساعتی مردند!

این خبر به مدینه رسید. مردم وپیامبر کنار جنازه ی آن دوجوان رفتند،پیامبر آن کشاورز مسلمان را طلبید وازاو پرسید: این نان وحلوا را از کجا آورده ای؟

کشاورزمسلمان گفت:فلان زن یهودی آن را به من داد.

پیامبر دستورداد تا آن زن را حاضرکنند،وقتی که آن زن  را حاضر نمودند، همین که چشم زن به جنازه ها افتاد فهمید که جنازه های دوپسرش است که ازسفر بازمی گشتند وبراثر خوردن آن حلوا مسموم شده ومرده اند،با گریه وزاری به دست وپای رسول خدا افتاد وگفت:

" اکنون صدق وراستی این آیه برایم روشن شد، که اگرمن بدکردم آن بدی را به خودم نمودم وبه خودم بازگشت،اینک به حقانیت آیه ی قرآن آگاه شدم ".