در نگاهی سطحی به عکسهای  با حال و “ناستالجیک” که از شادیها و آزادیهای دوران پهلوی برامون باقی مونده، بسیاری (بعد از تاسف) ممکن است تعجب کنیم که چرا با همۀ ابرازهای هنری، آزادیهای آموزشی و علمی، آزادیهای اجتماعی و غیر-سیاسی، با وجود قوانینی مثل حمایت خانواده، تساویِ حقوق زنان، آزادی ادیان، آزادی کسب و کار و تجارت، با وجود روابط خوب (حتی در ظاهر افتخارآمیز) بین المللی و با همۀ بدست آورده های صنعتی و اقتصادی، چرا مردم ما در آخر دهۀ ۱۳۵۰ چاره ای بجز عوض کردن رژیم برای نجات خود ندیدند؟ این سوال مهمتر میشود وقتیکه خودمان را با دیگرانی (مثل کرۀ جنوبی) مقایسه میکنیم که همزمان با ما (در دهه های ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰) شروع به صنعتی و مدرنیزه شدن کردند، ولی، همانطور که میبینید، نتایجی بسیار متفاوت بدست دادند.

چیزی که اتفاق افتاد این بود که در دهۀ ۱۳۵۰، بعد از اینکه ایرانیان از هیجان و شور اوایل دوران آزادی اقتصادی و مدرنیزه شدن و داشتن ماشین و برق و سینما و جاده های آسفالت و غیره بدر آمدند، توانستند با دیدی بالغ به نتیجه و کارنامۀ واقعیِ مدیریت منابع و رهبری کشور نگاهی دوباره بکنند ... و متوجه شدند که برنامه هائیکه برای رشد و صنعتی کردن کشور، توسط اساتید خارجی و شرکتهای چند ملیتی مشاورِ شاه ریخته شده بود برای پیشرفت و ماهر شدن اکثریت مردم ایران نبود، بلکه فقط برای بهره برداری عده ای بسیار کوچک و خارج کردن سریع منافع از کشور طرحریزی شده بود.

در واقع، در دهۀ ۳۰ و ۴۰، ایران یکی از اولین "تست تیوب ها" برای پیاده کردن ایده های بانک جهانی و صندوق بین الملل پول (امروزه تحت عناوین "تعدیل ساختاری" و  اقتصادی جهانی و تجارت آزاد) در جهان بود.

در این مقاله پیچ و مهرۀ مکانیزم عقب ماندگیِ اکثریت و بهره برداری و قدرتمند شدن درصدی کوچک در یک جامعۀ بظاهر صنعتی و مدرن را مشخص میکنیم. (بدلیل طولانی بودن مقاله لطفا بقیه مطلب را در بلاگفا بخوانید.)